خاطرات به دنیا اومدنت
بیست و دوم مرداد 1392 بود که من برای کنترل پیش دکترم رفتم 9 ماهه بودم یعنی روز چهار شنبه که قرار بود یک شنبه اش تو به دنیا بیای پیش دکتر که رفتم وزنم 2 روزه خیلی بالا رفته بود و این واسه شما خطرناک بود و نشونه های مسمومیت بارداری بود خانم دکتر گفت:فردا باید عمل شی من انقدر استرس داشتم این استرسو تو چشمای بابا ام میدیدم ولی واسه اینکه به من دلداری بده پنهونشون میکرد من زود زنگ زدم به مامان شیرین اونم هول کرد رفتم ارایشگاه که موهامو ببافه تا منو خوشگل ببینی.
خونه که اومدیم یه کم دیگه اش مامان شیرین ام اومد شب و پیشمون بود وسایلتو جمع کردیم و خونه رو اماده کریم شبش من اصلا خوابم نمیبرد ساعت 4 بود که مامان شیرین میگفت بخواب ولی من؟خلاصه ساعت 5 شد و همه بیدار شدیم من داشتم حاضر میشدم علی اینورو اون ور میرف ساعت 6 از خونه زدیم بیرون من و بابا و مامان شیرین و مامی رویا توراه که داشتیم میرفتیم بیمارستان من هم شوق دیدین تورو داشتم هممیترسیدم از عمل دلم می خواست فرار کنم
رفتیم نشستیم علی رف سراغ کارای عمل و بستری که ایدا و بابا علی اومدن ایدا هم مدرسه نرفته بود اومد که تورو ببینه ساعت 9:45 بود که منو صدا کردن با همراه برم من نا خود اگاه گریه کردم و بابا علی هم دلداریم میداد تو یه اتاقی رفتم که باید لبلسامو در میاوردم و لباسای عمل و میپوشیدم لباسامو دادم مامان برد و دیگه نذاشتن مامان ام بیاد منو بردن تو یه اتاقی رو تخت دراز کشیدم اومدن امپول و انژوکت زدن بهم و سرم بعد صدام کردن که مریض خانم رزمگیر بره wc و بیاد منم رفتمو بردنم اتاق عمل اونجا نشستم منتظر شدم تا صدام کنک بعد رفتم رو تخت دراز کشیدم دکترم باهام شوخی میکردن دکتر بیهوشی سعی میکرد راضیم کنه که بجای بیهوشی بی حسم کنه ولی من راضی نشدم چون میترسیدم
یه امپول تو سرمم زدن من انگتر رفتم رو هوا چشام ناخود آگاه بسته شد ولی واسه چند سانیه صدا می شنیدم می خواستم داد بزنم من هنوز بیهوش نشدم که دیگه نفهمیدم چی شد تااااا تو اتاقم که همه بالاسرم بودن مامانم علی بابام ایدا مامی رویا مامانی
چیزی که یادم میومد این بود که همش اب میخواستم و می خواستم یه وری بخوابم صدای توی عشقم می شنیدم عکست هنوز تو ذهنمه عشقم
منم که داشتم درد میکشیدم بعدا واسم تعریف کردن که علی هم داشت باهام گریه میکرد که من درد می کشم
اینم اولین باری که دیدمت